محل تبلیغات شما



آبجی و همسرش دیروز دوباره رفتن شهرستان انشاالله هوا خوب باشه و همه چی خوب پیش بره تا آخر هفته می یان،

راستش می خواستم ی اعترافی کنم از نظر همه به خصوص سعید من کلا خنثی هستم و به راحتی با شرایط وقف می شم و آدما رو در صورت وم فراموش می کنم یعنی وابسته هیچی نیستم خودمم همین فکر می کردم اما در واقعیت اینجوری نیست درسته من تو ظاهر نشون نمی دم اما دلم اینجوری نیست همون طور که می دانید من بعد ازدواج اومدم شهر همسر جان که البته خواهر من هم بعد ازدواج اینجا ساکن اما بارها موقعیت پیش اومده و صحبت شده بریم پیش مامانم برای زندگی و تو اون شهر باشیم اوایل برام راحت تر بود اما الان واقعا استرس می گیرم اینکه برم جایی که خواهرم نباشه!!!من که بعد ازدواج راحت ساکن اینجاست و دلتنگی وحشتناکی برای مامان و بابا نداشتم الان اینطور شدم خودمم تعجب می کنم البته می دونم به مرور عادت می کنم اما الان برام سخته انقدر که گاها خواهرم مادرم بوده.

به نظرتون آدم وابسته باشه خوبه یا نباشه؟به خصوص تو تربیت بچه ها منظورم؟خوب اینکه انقدر مثل من راحت دل بکنه برای پدر و مادر دردناک نبست؟یا اگه وابسته باشه برای خود شخص بد نمی شه در آینده موقعیت های زیادی از دست نمی ده؟

سعید جان رفت و برگشت خدا خیرش بده هم اونو هم خواهرش

ظاهرا جمعه یه مراسم یاد بود خانوادگی هم تو روستا برای مادربزرگ سعید گرفته بودن من که قاعدتا نمی تونستم برم اما داداشای سعید و خانماشون یهو دوازده شب پنجشنبه می رن روستا صبح جمعه قراربود تا ظهر سعید و خواهرش و شوهرش بدن باغ به چیدن مشغول بشن و بعد بزن مراسم اینام صبح انگار نه انگار رفتن پی تفریح خودشون و حتی ناراحت شدن چرا مادر سعید به پسراش گفته شمام می رفتید باهاشون اونام گفتن حال نداریم و اصلا نمی خوایم بریم توهم چیزی از محصولت بهمون نده !!!نگمچقدر از این حرفشان ناراحت شدم هیچ سالی من به یاد ندارم اینا کمکی کرده باشن اما بنده خدا مادر شوهرم تا تونست به همه مساوات از میوه و روغن باغ داده بگزریم،البته داداش وسطی چند روز قبل ی صبح تا غروب کمک کرده بود اما اون روزم که سعید اونجا بود جیم  می شن،خداروشکر سعید پشیمون نبود می گفت اگه بتونه این هفته هم می ره کمکشون همین که دل رحم و مهربون باعث خوشحالیم نگم چه حرفا که رد و بده نشده پشتمون  اما من می گم خدا خودش می دونه و اصلا ناراحت نمی شم فقط ی گوشه اش بگم که ما بعد هفت هشت سال از عروسیمون ماشین مون عوض کردیم بدون ریالی پول از کسی،چون واقعا نه خانواده همسرم  دارن نه ما می خوایم اما بااینکه مادرشوهر و پدر شوهرم پس انداز ی عمرشان دادن به برادر شوهرم تا خونه بخر و اون یکی خونه عوض کنه با پرورویی می گفتن داده به ما ماشین عوض کنه و همین حرفها سعید ناراحت کرده بود که می گفت نمی رم خونه مادرم،می گفت لطف برای اونای و به کام اونا بعد پشت ما.‌.ما حتی بعد این همه سال بچه دار شدیم هیچ کدوم نه اومدن نه خبری ازشون بود تا چهلمین روز بچه ها ما ی ناهار و جشن کوچیک داشتیم من زنگ زدم دعوتشون کردم پاشدن اومدن بعدها مارو می دیدن به خصوص بچه ها حتی ی بغلم نگرفتن بچه ها.که البته مهم نیس اینارو گفتم فقط ی کم دردل کنم وگرنه برام حل شده اس خدا به دلاشون  آرامش بده چونوحسادت آدم می سوززونه.

امروز صبح هم خواهرم ی دفعه در واکرد  اومد خونمون و کلی سوپرایز  شدیم خیلی خوشحال شدیم هم من و هم دوقلوها خدا خیرش بده کمک کرد برای نشون حمام و تموم خونه ام دسته کل کردیم و رفت تازه  خونه اشون غذا بزاره خدا همه خواهرها و نگه داره این چند روز نو روستا به  مادر سعید و خواهرشوهر خودش و ی بنده خدا کمکم کرده بودن و نشده بود درختای خودشون بچینن خدا خیر بده آبجی و همسرش،بااینکه پادر د داشت گفت عیب نداره ما بازم می تونیم این هفته بریم  شوهرم بازنشسته  شده وفتش بیشترهو به اونا کمک کرده بود.

 


اصلا نمی دونم چی باید بگم رشته کلام از دستم می ره تند تند نمی نویسم

از هفته قبل شروع می کنم،تعطیلات هفته پیش و اربعین ما کرج بودیم خونه مامانینا خیلی جالب نبود بچه ها شبا جاشوندعوص شده بود خوب نمی خوابیدن و روزا چون همش آدمهای جدید می دیدن ی کم اذیت کردن نمی دونم گفته بودم داداش سومیم  بنده وخدا دوماه پیش از بالای دیوار باغش می افته و جفت پاش می شکنه که یکیش عمل داشته و پلاتین و یکیش گچچشمتون روز بد نبیند خیلی اذیت شد و ما ی سر رفتیم خونشون ببینیم و بعدم ی سر با خودشون رفتیم ویلاشون،تو این دوماه همش خونه بود هرازگاهی با ویلچر رفته بود بیرون  خوش گذشت اما این داداش سه تا دختر ناز داره که دوتاشون دوقلو هستن و حسابی بچه دوست اما بچه ها از اینا فراری بودن و مدام گریه می کردن داداش قبل این اتفاق ی استخر شیک و بزرگ ساخته بود و محوطه کلا موزاییک کرده بود اما این اتفاق افتاد دیگه نشده بود بریم باغی.خلاصه ناهار اونجا بودیم و زن داداش جدیدم با داداش آخری اومد و مامانیناهام بودن، فکر کنم اینم نگفته بودم که داداش آخرین به سلامتی زن گرفت و اردیبهشت عروسیش بود.انشاالله خوشبخت بشن. زن داداش دوسال ازم من کوچیکتره دختر زیبایی و خوش اخلاق البته خیلی باهم فرق داریم،اهل آرایش و مد.و کلا این چیزاس شدید و از اهل شهر همسر منو بعد ازدواج اومده کرج برای زندگی،و آشنایشون کاملا اتفاقی بودهو بهم معرفی شدن.حالا بعدا شاید تعریف کردم.خلاصه از باغ ما بعد ناهار اومدیم شهر خودمون مامان و بابا اصرار داشتن بمونیم اما باتوجه به اذیت بچه ها من واقعا دیگه کشش نداشتم انگاری بابا البته ناراحت شده بود بعد رفتن ما.

 امروز وقت دندون پزشکی دارم ک انشاالله می رم برای پر کردن دندون، 

این روزا شهرمون قشنگ و بارونی من و دوقلوها هم خونه ایم و غروب می ریم خونه آبجی اکثر روزا و امروزم که من وقت دکتر دارم زحمت بچه ها کردن آبجی،واقعا خطرناک شدن و نگهداریشون سخته عین جاروبرقی می مونن.

ی کوچولو ناراحتم و نگران پارمیس کوچولو ی مدت ی چشمش می خارونه و قرمز و بی حال ،دکتر چشم پزشک کودکان هنوز پیدا نکردم باجناق داداش بزرگم چشم پزشک اطفال،ی قطره بهمون دادن بگیریم تلفنی باهاشوندصحبت کردیم،گفتن اگه تا چند روز خوب نشد حتما ی دکتر تو شهرتون ببرید بچه ها دعا کنین خوب بشه.

 

دیشبم ی سر رفتیم اسباب بازی فروشی ی تاب و ی کامیون خیلی بزرگ برای بچه ها خریدیم خیلی باحاله هر دو شون توش جا می شن اول می خواستیم دوتا بخریم تا دعوا نکنن اما فعلا یکی خریدیم ببینیم چی میشه چیزی که هست الان براشون جذابه اما به طور کل مال بالای سه سال این کامیونت.

با اجازه برم که کم کم بیدار می شن دوقلوها

 


جاتوت خالی ی روزه رفتیم شهرستان و برگشتیم. قبل حرکت سعید گفت ببین داداش چهارمی نمی یاد که می ریم اونام باشن خدایی باهاشون خیلی خوش می گزرهکه زنگ زدم دیدیم برنامه ندارن برای روستا. دیگه ماهم گفتیم بریم خونه خواهرم بنده خداا همه اش می گه ما می ریم شمام بیاین.و رفتیم و شکر خدا خوب بود برای بجه هام تنوع شد تو حیاط ی عالمه خاک بازی و گل بازی کردن کیف کردن. هوااااا رونگم خنکککک اصلا عااالی جاتون خالی .
خاطرات تو که باشه با گذشته بی حسابم تو کدوم صندوق پسته نامه های بی جوابم جونمو برات میدادم هرچی میگفتی همون بود غم و غصه که نداشتیم دنیا قد کوچمون بود دنیارو بهم میریختم اگه تو لب تر میکردی وقتی آینده عجیبه به گذشته برمیگردی من یه قاب عکس کهنه تو هجوم خاطراتم به چشات خلاصه میشه آخرین راه نجاتم دوره ی دیوونگیمو هیجان زندگیمو عشق ۱۵ سالگیمو چشمای تو یادم انداخت لحظه های انتظارو دل دل عقربه هارو حال اولین قرارو چشمای تو یادم انداخت دوره ی دیوونگیمو هیجان
+خاله(یک سال فرقمون ولی از وقتی یادم خاله صدام می‌کنه) --جانم +کاش من مثل توبودم!! --یعنی چی مصی +همین جوری دیگه بی خیال و بی احساس و مستقل از خانواده تو تنهایی باخودت حال می کنی جون می ده برای رفتن و زندگی مستقل تو ی کشور دیگه اونوقت دست دست نمی‌کردم برای رفتن (ماه دیکه امتحان آیلسش می ده. مقاله اشم اماده است.) من

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دکتر حسن اسماعیلی گنجینه ی بهترین اشعار